يک اشتباه ساده

اميرحسين عامريون

پشت ماشين تکانهای شديدی داشت ،انگارکه ازجاده ای پردست انداز به تندی می گذشت.کاميون بود يا کوچکتر. مراد با چوب دستی بزرگی پشت به ما ايستاده بود و از شکاف بين چوبها به مرتضی خيره مانده بودکه داشتيم هرلحظه ازاوفاصله می گرفتيم. باز دلش گرفته بود حتی اونجا هم که بود زير سايه گردو يا بلوط کز می کرد و به آرامی نی می زد و اشک می ريخت.
بين اون همه فاميل ودوست باز هم دلتنگ بود. حيف که گرگی را نياورد.اون سگ باوفا اگرنبود صد بار غزل خداحافظی را خوانده بودم و تا حالا غذای گرگ و شغال شده بودم . گاهی صدای جغ جغ اتاقک پوسيده و صدای زوزه با صدای خش خش برگهای خشکيده و صدها صدای خاطره انگيزديگر مخلوط می شد و سمفونی زيبايی را خلق می کرد.حرکت ناموزون ماشين روی جاده سنگلاخی خودش قرنی بود از زندگی ... تو اين فکر و خيالات بودم که ماشين يکباره ترمز کرد. هوا گرگ وميش بود.
مراد چرت می زد. بلند می شد و از شکاف چوبها حيدر را ديد که در حال پياده شدن بود و با کسی حرف می زد.در کاميون روپاشنه چرخيد و قرچی صدا کرد.يک مردی که شکم بزرگی داشت به زحمت بالا آمد. دور و بر کاميون را خوب گشت و نگاهی به مراد انداخت و پرسيد چطوری مراد؟ مراد چيزی نگفت، مرد به حيدر گفت:اينها را کجا مي بری. مراد با لهجه و کمی دست پاچگی گفت:شهر. مرد چاق پرسيد، شهر، شهر واسه چی، ممنوعه اينها مريضی می آرند. حيدر خنده ای کرد و گفت:چی؟ مريضی؟ به خدا همه شان سالمند. مثل بچه های خودم می مانند.از مراد بپرس، مراد بگو. مراد.... مراد تکيه داده بود به ديواره کاميون و مثل آدمهای دعائی به آسمان زل زده بود. حيدر کلافه شده و گوئی با خودش حرف می زد گفت:اين هم از شانس ما، معلوم نيست خاطر خواه کی شده... تو اون خراب شده چی ديده، خدا می داند... مرد که خنده اش گرفته بود، برگشت که برود و گفت بايدبرگردی. حيدر که ديد راهی ندارد برگشت و از جيبش پاکتی درآورد و گذاشت جيب مرد، او هم که گويی منتظر اين لحظه بود گفت:خيلی خوب می توانی بروی. زود برو و راه را باز کن. مراد دوباره در جای خود نشست و کاميون در جاده سنگلاخ راه افتاد.
آنقدر پيچ وتاب خورديم تا که سپيده صبح زد و حالا ماشين روی جاده روانتر می رفت و اما باز زوزه موتورش در می آمد ومراد بود که گويی با گرگيش به ياد نمی دانم چی يا کی بود و نی‌اش که از لای جليقه اش مثل سر مار کوچکی بيرون آمده بود. سپيده زده بود که باز ماشين نگه داشت.
مراد پياده شد و با حيدر رفتند و برگشتند، من از شکاف بين چوبها نگاه می کردم اطراف آنجا بيشتر خانه بود تا دشت و مرتع. پس اينجا شهر بود. يادم آمد مراد می خواست گرگی را بياورد، حيدر گفت:گرگی را نبر شهر که گرگ ندارد. مراد هم بدون جواب فقط دست به گرده گرگی کشيده بود و با چوب دستش سوارشده بود. حالا مراد و حيدر کنار هم بودند.هوا روشن شده و ماشين آرامتر می رفت وتند و تند ايستاد.سروصداهای عجيب وغريب قطع نمی شد، حتی يک لحظه نمی شد ساکت باشد.شهر چقدر عجيب بود،شلوغی و سر و صدا و همين، همه چيز حتما دراين شلوغی گم می شد.رفتم وازبی حوصلگی چپيدم کناربقيه. دودر باری کاميون بازشد.مراد وحيدربودند،بعداز ساعتی که به همين منوال گذشت.مراد بالا آمد، همه له له آب می زديم.
تا بحال اينقدر تشنه نشده بوديم. خورشيد مستقيم می تابيد. مراد صدای مهربان هی هی و بدو بدو را درنياورد. فقط پنجه های قوی اش را به پشت ما چنگال کرد وبه پائين هولمان داد. همه مان را جمع کردند در يک چارديواری تنگ، بعدچند دسته سبزی گنديده وپوست خربزه و پس ماندهای ديگر ريختند جلومان، ماهم بعنوان اعتراض توجهی نکرديم.
سهم ما ازآن همه گشت وگذار درآن دره سبز،آن دشت گل سرخ،آن همه دويدن دنبال پروانه ها شده بود پوست گنديده هندوانه ای که ديگربرای مگس ها هم طعمی نداشت. مراد با آن صدای سحرانگيز نی اش کجاست؟صدائی که در همه جای آن دره هميشه سبز پهن می شد و گرگی که وفادارانه می دويد و نمی گذاشت درنده ای به آن حريم زيبا و جادويی راه پيدا کند. کو عطر آن علفهايی که با رگبار تند و کوتاهی خيس شده بود ومثل مرواريدی می درخشيد.
اما يک روز بی خوابی تلو تلو خوردن وعطش آب چشمه ای زلال و روان داشتن وگشنگی رنگ وبوی هر چيزی را از ياد می برد، چه رسد به طعم ومزه. بايدزنده ماند... اما هر چه خورديم تشنه تر شديم ،گوئی به غذا چيزی اضافه کرده بودند که تشنه ترمان می کرد.آب هم شور بود. همگی سر می برديم در تنگی بزرگ و دقيقه ها طول می کشيد و اين تشنگی بود که رفع نمی شد.شب بود وهمه جا تاريک کورسويی از لای دربه درون می خزيد.صدای قل قل قليان می آمد و بوی توتون خيس شده اش به داخل می پيچيد.
کاش ما هم پکی می زديم و به خلسه می رفتيم. ياکاش مراد نی اش را می زد.صدای سحرانگيز و جادوئی ازآن دالان تنگ بيرون می ريخت. ياد آن مرتع زيبا با آن همه پستی و بلندی نشئه مان می کرد،دشت گل سرخ،آن صحرای بی انتها، خدايا چرا همه جای اين گنبدسرخ يک جورنيست.گويی نيمه شب بود.ما درخواب و بيداری بوديم که صدای؟؟؟كه
گويی سرفه‌هاي کش دار پيرمردی باشد بيدارمان کرد. مراد در چوبی را باز کرد و به جمع ما نگاهی انداخت.روی يک يک ما تاءملی کرد ودر را بست ورفت.صدای دورشدن ليلاند باراننده اش حيدر و چوبدارش مراد شنيده می شد که هرلحظه ضعيفتر می شد تا اينکه ديگر صدائی نيامد جزخس خس موزون وآشنای هم اتاقيهای من گاه گاهی با سرفه های کوتاه آميخته می شد. حساب روز و هفته از دستمان دررفت تمام روز و شبمان درهمان چهارديواری تنگ وتاريک می گذشت وهمان گنديده ها غذامان شده بود، مثل زندانيها يا شايد بدتر جزاميها شده بوديم .زندگيمان روز وشب نداشت، در روی پاشنه قزقز می کرد و می چرخيد، دستی غذای نصف روزمان را می ريخت همان جا و در را می بست، انگار که محکوم بوديم واين روزهای گذران بخشی از مجازاتمان بود و اما با همه اين سختيها حسابی چاق وچله شده بوديم.از بس که آب خورده بوديم وبی حرکت مانديم.ديگر ياد و خاطره آن دشت زيبا، صدای زنگوله کوچکترها، پارس گرگی نی نی چوپان.
مراد کجاست، پای بلوط پير، زير سايه گردو، نوای سحرانگيز نی. همه و همه داشت پاک می شد گويی اين اتاق فراموش خانه ما بود، بايد همه چيز از يادمان می رفت و بدون هيچ گذشته ائی بيرون می آمديم. آنوقت مغزمان خالی بود و تصاوير تازه تری در آن ثبت می شد. اما مگر می شد آن همه زيبائی را از ياد برد. مگر می شد بجای آنهمه گل عکس بی جان ورمق اين اتاق را گذاشت. همين پيرمردی که غذايمان رامی آورد گويی بی صداست، حتی نگاهش درپس غبار اين شهر شلوغ پنهان شده، بی احساس و سرد است.
شايد سالها پيش از اين مرده و حالا جسمش همچنان مشغول انجام امورات گذشته اوست. فرق ما چيست، او به فاصله درتبعيد است ودرسرنوشت ما سهيم و شريک. بالاخره صبح دل انگيز آمد همه چيز تمام شد، شادی ازراه رسيد.
دوران تبعيد به سرآمد، زندانبان پير ما همان گونه که بود در جشن فارغ التحصيلی ما شريک شد و همچون پدری که فرزندش را برای جشن آماده می کند به ما رسيد.
من تمام خاطرات شيرين آن جشن زيبا را با جان و دلم محفوظ داشته بودم. بوی نان داغ را هنوز می شناختم. بخوبی می توانستم عطر نرگسها و لاله های صحرايی را در ذهن کوچکم مجسم کنم. از آن اتاق محقر که گوئی قبری بود گروهی همچون مقبره فراعنه يا نمی دانم هندوها بيرون آمديم. آبی که زلالی آن چشمه سار حيات بخش را نداشت اما گويی روزی از همان چشمه گذشته باشد خنک بود و هرچه بود آب بود و می شست. پيرمرد تبعيدی خوب ما را خيس کرد و شست. خشک که شديم يکی آمد و اصلاحمان کرد. موهای زائد و اضافه راچيد. گوئی مهمانی مجللی در پيش بود و بايد با سر و وضع مناسب درآن شرکت می کرديم.
بعد ظرف آبی رنگ خون آورد و بر سر و تن ديوار کاهگلی پوسيده ايی از ما زندگی می کند، پشه ها ومگسهايی که روی ما می نشيند روی سر و صورت او هم می نشيند.صدای خس خس اواز آن سوی اين ديوارکهنه شنيده می شود. به يقين اوهم خرخرها و عطسه های اين قوم محکوم را می شنود... پس او هم بر هر کداممان لکه ايی نشاند. يکی ديگر که تا بحال نديده بوديمش هم آمد و برايمان اسپند دود کرد تا چشممان نزنند. شايدآن اتاق محقر هم نصيبمان نمی شد و مجبور می شديم درخيابان بمانيم.خدا می داند.
بعداز هفته ها باز صدا هی می آمد، چه دلنشين بود.گر چه گرفته و خفه بود گويی که از دالان پر خار و خاشاکی مي گذشت و راه خود را باز می کرد و در هوا پخش می شد.راه دوری نبود، همين اتاق مجاور، دريچه ای برای آوردن وتابيدن نورمشعل قابی چوبی روی ديوار داشت، حتی شايد مستقل هم بود و از قاب پنجره چوبی اش که می شد مرغ خيال را بيرون راند و هر جايی فرستاد از جايی که قبلا بوديم بزرگتر بود در گوشه اش دستگاهی که می شد با آن وزن همه چيزرا فهميد.زندانبان ما همان پيرمرد تبعيدی بود. با چشم وچال وچانه وگونه های گودرفته که گويی بايک سيگار همه زندگيش را به درون مي کشيد و محو می کرد.
غذايمان مناسبتر وبهترشد آدمهای تازه تری می آمدند، گويی دنبال محکومی يا فراری می گشتند. همه راخوب نگاه می کردند، به زير دلمان دست می کشيدند، مشک همه پر بود و انتخاب سخت.هرکس خود را جلو می انداخت، بعضی مظلومانه گوشه اي کز می کردند، عجيب اينکه تقريبا همه ما شکل هم بوديم.بر خلاف آدمها که هر کدام يک جورعجيبی بودند و تنها وجه مشترکشان دربيشتر مواقع سيگار بود و کشيدن همه چيز به درون.
يکی که آمد پيرمردی بود مهربان که موهای سپيدی داشت ودرشت هيکل بود. به صاحب ما می گفت که جشن عروسی در پيش دارد، قرار است پسرش داماد شود. بعد خودش آمد و از بين ما يکی را انتخاب کرد، من حسادت می کردم اورابرای جشن عروسی می بردند، چه خوش اقبال بود. وقتی او را روی باسکول می گذاشتند خيلی تقلا کرد که پائين بيايد اما بی فايده بود بالاخره معامله تمام شد و با پيرمرد مهربان رفت.
شايد اگرمراد هم پير می شد همين گونه بود.او که رفت مرد ديگری آمد.در مهربانی از مرد قبلی کم نداشت او هم پير بود..به صاحب ما گفت مسافر خارج دارد وخودش از بين ما يکی را انتخاب کرد .باز هم بدشانسی آوردم مسافر خارج هم انتخابم نکرد.اما می دانستم بالاخره نظر کسی را جلب خواهم کرد. روزها می گذشت وهرروز خريداری می آمد ويکي را می برد. چند بار تا مرز انتخاب رفتم اما به خاطر خال سياه بزرگی که نيمی از تنم را پوشانده بود رد شدم. چه می شد بايد صبر می کردم. سعی کردم بيشتر آب و علف بخورم تا شکمم بزرگتر شود. حتی به خريدارها زل می زدم وکمی لبخند که خوششان بيايد. هنر ديگری نداشتم البته يک ته صدايی داشتم اما خجالت مي کشيدم ابراز کنم.
مدتها گذشت همه دوستانم يکی يکی رفتند. اتاق تقريبا داشت خالی می شد من مانده بودم با دو سه تای ديگر، وقتی کسی می آمد گوشه ای کز می کردم وخال سياهم را روبه ديوارمی انداختم تا ديده نشود .چه می کردم؟ دوستانم مدتها پيش رفته بودند يکی در عروسی بود. يکی در مسافرت، يکی در دانشگاه، برای يکی ماشين خريده بودند، يکی را همصحبت دکتر کرده بودند... من چی؟ هنوز آب ونمک می خوردم وهر روز پروارتر می شدم. فقط پنجره بود،اين قاب چوبی پوسيده از موريانه که دراين ايام سخت آرامم می کرد، از اين قاب بود که هنوز به آن دشت هميشه سبز می رفتم. دنبال پروانه ها می دويدم. عطر گلها مستم می کرد. اما صدای شهر شلوغ خيالم را پر می داد.
يادم می آمد که درتبعيدم. دراين چهار ديواری تنگ اسيرم. يک شب صدای گرفته ليلاندی را که زوزه می کشيد را شنيدم، صدا آشنا بود وصدای همنوعان ديگر مرا که هنوز عطر و بوی آن دره زيبا را داشتند. بيچاره ها حتما به قرنطينه می رفتند و بايد چند ماهی آنجا می ماندند.در اين خيالات بودم که درباز شد. پيرمرد جلوتر می آمد و پشت سرش مراد بود که می آمد.از ديدن مراد خوشحال شدم پريدم تا در آغوش بگيرمش پيرمرد لگدی زد که خوردم زميِن، می خواستم صدايش کنم بگويم مراد منم... اما افسوس زبان دلم شکست.آن شب تا صبح گريه کردم وآرزو کردم زود به فروش برسم ،حالا کجا می رفتم وبا کی همصحبت می شدم برايم فرقی نداشت.
مهم اين بود که درشهر بودم وچيزی که اصلا دراينجا وجود نداشت گرگ بود. حتی زوزه اش هم شنيده نمی شد. وقتی می خوابيدم فقط اين خيال وحشتناک دريده شدن و خورده شدن وغذای گرگ شدن بود که ديگر از يادم رفته بود. و اين خود نعمت بزرگی بود.
دو سه روز بعد باز همه مان را يک جا جمع کردند، روز خوبی بود. از سر صبح خيلی ها می آمدند با انگيزه های مختلف مثل قبل هر کسی برای چيزی ما را می خواست و من بالاخره نظر يک مرد جوان وخوش پوش را جلب کردم، به صاحبم گفت پدر شده وفرزند اولش به دنيا آمده وهی مرا نگاه کرد، طوری ايستاده بودم که شکم بزرگم بهتر ديده شود و آن لکه سياه شوم پشتم در زاويه مناسبتر باشد، که البته گويی خدا با من يار بود. کار که تمام شد پنجه های قوی مرد مرا روی باسکول برد. اصلا تقلا نکردم. بندی به پايم بستند و کشان کشان تا بيرون بردند هر چه کردم بگويم خودم مي آيم بی فايده بود.اما خوشحال بودم. همدم وهمراه بچه ای می شدم. سرگرمش می کردم وقتی پدرش بيرون خانه بود يا مادرش در خواب بود برايش خاطراتم را می گفتم... از گلهای وحشی، لاله های صحرايی... از دنيايی که مثل يک توپ گرد و کوچک است.
کاش مرد جوان هم مثل مراد هر وقت دلتنگ می شد نی می زد... وقتی مرا به صندوق عقب ماشين انداخت ديگر عصبانی شدم و حتی می خواستم بر گردم اما تقلايم بی فايده بود. داخل صندوق تاريک بود. حتی احساس خفگی هم می کردم .اما چاره ای نداشتم بايد تا آخرش که نمی دانستم چه بود و کجا می رفتم.
با مراد که بودم فکر می کردم تمام زندگی و دنيا همين دشت زيباست. تمام عمر خوردن و خوابيدن و گاهی فرار از چنگال گرگ و شغال است. حالا گويی بايد چيزهای ديگری را هم تجربه می کردم .
بالاخره ماشين ايستاد چرا که صدای زوزه موتورش قطع شد. در ماشين که بالا رفت نور چشمانم را می زد. تا بخود بيايم کشان کشان به حياط بزرگی که خيلی مرتب و زيبا بود هدايت شدم.دست و پايم را بازکردند، سرپا بودم اما نمی دانم چرا بند را به گردنم بستند و سرديگرش را به تنه درخت بی رمقی. چند بچه شيطان که بی جهت از من ترسيده بودند ،کم کم جرئت می کردند و نزديک می شدند. يکيشان رويم آب می پاشيد. يکی ديگر نوازشم می کرد، کاش يکی بند از گردنم باز می کرد تا کمی راحت می شدم.
پيرزنی آمدوبچه ها را برد و کمی سبزی جلويم ريخت. ميل خوردن نداشتم. کاش آن بچه تازه تولد شده می آمد و آشنا می شديم. صبح شد. خواب زير سقف آسمان چه شيرين بود.ستاره ها چشمک می زدند.گاه گذر شهابی از دل آسمان نويدی بود برای دل دردمندم، تمام آسمان پنجره ام بود به آن صحرای افسونگر، آن دشت بی پايان.
اهالی خانه در جنب وجوش بودند انگار نه انگار که آن ضيافت برای من وآن طفل بود. آيا آن بيچاره را هم داخل يکی از اتاقها بسته بودند؟ باز جلويم سبزی ريختند.جالب اين بود که هميشه و هر جا بودم همه فقط به فکر شکم بزرگم بوده اند و گوئی من نبايد گشنه می ماندم بايد هميشه نشخوار می کردم. تا غذايم را بخورم بچه ها و چند زن و مرد آمدند ويکی هم آمد که طور عجيبی نگاهم می کرد .شايد دکتربود.
مرد طنابی دردست داشت که زمين انداخت و درعوض چاقويی درآورد که برق تيغه اش چشمم را می زد، يکی اززنها اسپند دود می کرد و چه عطرخوبی داشت.
بالاخره گردنم را باز کردند، خودم به راه پيرمرد رفتم. کاسه آبی را به زور به خوردم دادند. مرد زير شکمم دستی کشيد و خنديد. من خوشحال شدم، به صاحبم گفت، بی انصافها اينقدر نمک به خورد اين بيچاره ها می دهند که هی آّب بخورند... ببين بيست سی کيلوش آشغاله... آب را که خوردم پيرمرد که تا اين لحظه مهربان بود يکباره دو دستش رابه پشتم حلقه کرد و روی زمين درازم کرد. برايم آسمان وارونه شده بود. معنی کارش را نمی فهميدم، مردزيرلب وردی می خواند، زن ظرف اسپندی را که صدای ترکيدن دانه هايش می آمد را رويم می گرفت و او هم وردی می خواند. شايد مقدس بودم.
مرد تيغه چاقويش رازيرگلويم گرفت، دو نفر ديگر هم دست و پايم راگر فتند، ناگهان من قصد فرارنداشتم.اما نمی دانم چرا تقلا می کردم. تيغه کارد روی حلقم کشيده می شد. چشمم سياهی می رفت. نمی دانم که چطورمی شد که ناگهان صدای نی مراد اين نوای سحر انگيز وافسونگر در گوشم می پيچيد.
گرگی مقابلم ايستاده بود و پارس می کرد.درآن دره هميشه سبز بودم.مراد مهربان-آن دشت گل سرخ، لاله های وحشی، رقص پروانه ها، قاصدکی که از دوردستان می آمد، مرغی لابه‌لای شاخ و برگهای بلوط پيرآواز می خواند. احساس می کردم حرارت بدنم زيادتر شده بود، رنگ قرمز خونم را که آرام آرام اطراف صورتم حلقه می زد را می ديدم-حتی سعی می کردم که بلند شوم وفرارکنم.اما نمی توانستم.مرد از رويم بلند شد و کارد آغشته به خونم را زمين انداخت. اما آن دو هنوز دست وپايم را که هنوز رمقی داشت نگه داشته بودند.کاش می شد ازاين سرنوشت فرار کرد، همه چيز تلخ شده بود. تلخ بود، دريده شدن تلخ بود، کاش درآن دشت زيبا خوراک گرگان وشغالان شده بودم.
صاحب جديدم نزديک آمد انگشتش رابه خونم فرو بردو رفت و به پيشانی بچه کوچکی که درآغوش زنی بود کشيد. شايد هنوز جان داشتم وزنده بودم نمی دانم، اما ديگر فايده ای نداشت چرا که سرم از تنم جدا شده بود. حالا فهميدم همه چيز اشتباه بود، يک اشتباه ساده... .


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30252< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي